در کویر آرام و زیبا که قدم بر می داری به دیاری می رسی که نسیم مهر بانش گونه ها یت را نوازش، و آرامش را به نگاه خسته ات هدیه می دهد .
شهر بادگیر ها ، شهر زیبا ی من بشرویه . شهری که لاله های خونش برای عزت این سرزمین عاشقانه پر پر شدند . لاله ها یی که در میان جنگ و خون درخشیدند و چراغ شهر ما را روشن کردند ، چراغ هایی که اگر نبودند ، دل شهرمان تاریک بود .
خورشید تابان هر روز صبح با صدای نغمه ی نسیم از خواب بیدار می شود ، نسیم ، ماسه های خاکی را به شهر می آورد ، گرد و غبارش برای همه ی ما لذت بخش است .
شهری که مردمانی مهربان و مهمان نواز دارد ، شهری که در تمام دنیا همانندش پیدا نمی شود ، کوچک است اما دل مردمانش همانند دریایی بزرگ و وسیع منتظر مهمانان ارجمند است . پدرانی سخت کوش دارد که وقتی صبح دیده می گشایند به کاشت می روند و تا وقتی چشمانش را بر هم می گذارد از برداشت می آیند. شهر زیبای من ، بشرویه دوستت دارم و به تو افتخار می کنم . چرا که گوشه ای از سرزمین ایرانی و تمام هویت من .
یا تشکر از دوست خوبم ریحانه